اشعار عرفان نظر آهاری

 شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما 
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را 
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من

************

از خدا یک کمی وقت خواست
وای ای داد بیداد
دیدی آخر خدا مهلتش داد


آمد و توی

قلبت قدم زد
هر کجا پا گذاشت
تکه ای از جهنم رقم زد


او قسم خورد و گفت

آبروی تو را می برد
توی بازار دنیا
مفت

قلب تو را می خرد


آمد دور روح تو پیچید

بعد با قیچی تیز نامریی اش
پیش از آنکه بفهمی
بالهای تو را چید
آمد و با خودش
کیسه ای سنگ داشت
توی یک چشم بر هم زدن
جای

قلبت
قلوه سنگی گذاشت
قلوه سنگی به اسم غرور
بعد از آن ریخت پرهای نور
وشدی کم کم از آسمان دور دور


*
برد شیطان دلت را کجا، کو؟
قلب تو آن کلید خدا ، کو؟


*


ای عزیز خداوند
پیش از آنکه درآسمان را ببندند
پیش از آنکه بمانی
توی این راههای به این دور و دیری
کاش برخیزی و با دلیری
قلب خود را از او پس بگیری.




موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری
[ جمعه 31 مرداد 1392 ] [ 5:20 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

 قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ لختی در ايستگاه دنيا توقف کرد و پيامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ کيست که با ما سفر کند ؟ کيست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ کيست که باور کند دنيا ايستگاهی است تنها برای گذشتن ؟
قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند .
از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود . در هر ايستگاه که قطار می ايستاد ٬ کسی کم می شد . قطار می گذشت و سبک می شد . زيرا سبکی قانون راه خداست .
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت :‌اينجا بهشت است . مسافران بهشتی پياده شوند . اما اينجا ايستگاه آخرين نيست .
مسافرانی که پياده شدند ٬ بهشتی شدند . اما اندکی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .
آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : دورو بر شما ٬ راز من همين بود . آن که مرا می خواهد ٬ در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .
و آن هنگام که قطار به ايستگاه آخر رسيد ٬ ديگر نه قطاری بود و نه مسافری.

******************

فرشته تصمیمش را گرفته بود پیش خدا رفت وگفت:
خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است
خدا درخواست فرشته را پذیرفت.
فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم این بال ها در زمین چندان به کارم نمی آید
خداوند بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگه می دارم اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.
فرشته گفت: باز می گردم و حتما باز می گردم!
این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد
او هر که را که می دید به یاد می آورد زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود
اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت برنمی گردند
روز ها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد
و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور وزیبا به یاد نمی آورد
نه بالش را و نه قولش را!
فرشته فراموش کرد فرشته در زمین ماند
فرشته هرگز به بهشت برنگشت



موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری
[ جمعه 28 مرداد 1392 ] [ 5:10 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

شعر

 دلم را سپردم به بنگاه دنیا

و هی آگهی دادم این جا و آن جا

و هر روز

برای دلم

مشتری آمد و رفت

و هی این و آن

سرسری آمد و رفت

 

ولی هیچ کس واقعا

اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم ، قفل بود

کسی قفل قلب مرا وا نکرد

 

یکی گفت :

چرا این اتاق

پر از دود و آه است

یکی گفت :

چه دیوارهایش سیاه است

یکی گفت :

چرا نور این جا کم است

و آن دیگری گفت :

و انگار هر آجرش

فقط از غم و غصه و ماتم است

 و رفتند و بعدش

دلم ماند بی مشتری

و من تازه آن وقت گفتم :

خدایا تو قلب مرا می خری ؟

 

و فردای آن روز

خدا آمد و توی قلبم نشست

و در را به روی همه

پشت خود بست

و من روی آن در نوشتم :

ببخشید ، دیگر

برای شما جا نداریم

از این پس به جز او

کسی را نداریم

عرفان نظرآهاری از کتاب " روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس "

الهی وربی من لی غیرک

پروردگارم به غیر از تو هیچ کس را ندارم (دعای کمیل)

 



موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری
[ جمعه 20 ارديبهشت 1392 ] [ 4:59 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستان "من هشتمین آن هفت نفرم

 سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه ی شگفتش را با مردمان در میان بگذارد . می خواست بگوید که چگونه سگی می تواند مردم شود ! او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند ، حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند . سگ اصحاب کهف ، زبان به سخن باز کرد اما پیش از آن که چیزی بگوید ، سنگش زدند و چوبش زدند ، رنجور و زخمی اش کردند .

سگ اصحاب کهف گریست و گفت :

- من هشتمین آن هفت نفرم . با من این گونه نکنید ... آیا کتاب خدا را نخوانده اید ؟ ... آیا نمی دانید پروردگار از من چگونه به نیکی یاد می کند ؟ هزار سال پیش از این خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم ، امروز از غارم بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود ، اما دیدم که چگونه آدمی بدل به دام و دد شده است . دست هایی از خشم و خشونت دارید ، می درید و می کشید . دندان تیز کرده اید و جهان را پاره پاره می کنید . این سگ که آن همه از او نفرت دارید ، نام من است اما خوی شما ست !

سگ اصحاب کهف گفت :

- آمده بودم از تغییر برایتان بگویم . از تبدیل ، از ماجرای رشد و از فراتر رفتن اما می بینم که شما از تبدیل تنها فروتر رفتن را بلدید ، سقوط و مسخ را . با چشم های اعتیاد به جهان نگاه می کنید و با پیش داوری ، زندگی . چرا اجازه نمی دهید تا کسی پلیدی اش را پاک کند و نجاستش را تطهیر . چرا نیاموخته اید ، نیاموخته اید که به دیگران گوش دهید . شاید دیگری سگی باشد اما حقیقت را گاهی از زبان سگی نیز می توان شنید !

سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب ببرد .

خدا نوازشش کرد و سگ اصحاب کهف برای ابد به خواب رفت ...

   عرفان نظرآهاری"از کتاب "من هشتمین آن هفت نفرم



موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری
[ جمعه 20 ارديبهشت 1392 ] [ 4:34 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

شعر "قالی ظریف و دست باف او" عرفان نظرآهاری

قلب من
قالی خدا ست
تار و پودش از پر فرشته ها ست
پهن کرده او دل مرا
در اتاق کوچکی در آسمان خراش آسمان
برق می زند
قالی قشنگ و نو نوار من
از تلاش آفتاب

شب که می شود ، خدا
روی قالی دلم
راه می رود
ذوق می کنم ، گریه می کنم
اشک من ستاره می شود
هر ستاره ای به سمت ماه می رود

یک شبی حواس من نبود
ریخت روی قالی دلم
شیشه ای مرکب سیاه
سال ها ست مانده جای ان
جای لکه های اشتباه

ای خدا به من بگو
لکه های چرک مرده را کجا
خاک می کنند ؟
از میان تار و پود قلب
جای جوهر گناه را چطور
پاک می کنند ؟

آه
آه از این همه گناه و اشتباه
آه نام دیگر تو است
آه بال می زند به سوی تو
کبوتر تو است

قلب من دوباره تند تند می زند
مثل این که باز هم خدا
روی قالی دلم ، قدم گذاشته
در میان رشته های نازک دلم
نقش یک درخت و یک پرنده کاشته
قلب من چقدر قیمتی است
چون که قالی ظریف و دست باف او ست
این پرنده ای که لای تار و پود آن نشسته است
هدهد است
می پرد به سوی قله های قاف دوست
عرفان نظرآهاری از کتاب " روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس "

 



موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری شعر
[ چهار شنبه 25 بهمن 1391 ] [ 11:3 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستان "و دقیانوسی که منم" عرفان نظرآهاری

 دلم ، برخاستنی به ناگاه می خواهد و گریختنی گرامی از سر فریاد . دلم غاری می خواهد و خوابی سیصد ساله و یارانی جوانمرد .

می خواهم چشم بر هم بگذارم و ندانم که آفتاب کی برمی آید و کی فرو می شود و ندانم که کدامین قرن از پی کدام قرن می گذرد .

و کاش چشم که باز می کردم ، دقیانوسی دیگر نبود و سکه ها از رونق افتاده بود .

من آدمی هزار ساله ام که هزاران بار گریخته ام ، به هزار غار پناه برده ام و هزاران بار به خواب رفته ام اما هر جا که رفته ام ، دقیانوس نیز با من آمده است . من خوابیده ام و او بیدار مانده است . دیگر اما گریختن و غار و خواب سیصد ساله به کار من نمی آید . من کجا بگریزم از دقیانوسی که در پیراهن من نفس می کشد و با چشم های من به نظاره می نشیند و چه بگویم از او که نه بر تخت خود که بر قلب من تکیه زده است و آن سواران که از پی من می آیند نه در راه ها که در رگ های من می دوند .

چه بگویم که گریختن از این دقیانوس ، گریختن از من است و شورش بر او ، شوریدن بر خودم .

نه ، ای خدای خواب های معرفت و غار های تنهایی ، من دیگر به غار نخواهم رفت و دیگر به خواب ، که این دقیانوس که منم با هیچ خوابی به بیداری نخواهد رسید .

فردا ، فردا مصاف من است و دقیانوسم ، بی زره و بی شمشیر و بی کلاه ، تن به تن و رو یا روی ، زیرا که زندگی نبرد آدمی است و دقیانوسش .

  عرفان نظرآهاری  از کتاب "من هشتمین آن هفت نفرم "



موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری
[ چهار شنبه 25 بهمن 1391 ] [ 10:47 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستان "من هشتمین آن هفت نفرم" عرفان نظرآهاری

سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه ی شگفتش را با مردمان در میان بگذارد . می خواست بگوید که چگونه سگی می تواند مردم شود ! او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند ، حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند . سگ اصحاب کهف ، زبان به سخن باز کرد اما پیش از آن که چیزی بگوید ، سنگش زدند و چوبش زدند ، رنجور و زخمی اش کردند .
سگ اصحاب کهف گریست و گفت :
- من هشتمین آن هفت نفرم . با من این گونه نکنید ... آیا کتاب خدا را نخوانده اید ؟ ... آیا نمی دانید پروردگار از من چگونه به نیکی یاد می کند ؟ هزار سال پیش از این خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم ، امروز از غارم بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود ، اما دیدم که چگونه آدمی بدل به دام و دد شده است . دست هایی از خشم و خشونت دارید ، می درید و می کشید . دندان تیز کرده اید و جهان را پاره پاره می کنید . این سگ که آن همه از او نفرت دارید ، نام من است اما خوی شما ست !
سگ اصحاب کهف گفت :
- آمده بودم از تغییر برایتان بگویم . از تبدیل ، از ماجرای رشد و از فراتر رفتن اما می بینم که شما از تبدیل تنها فروتر رفتن را بلدید ، سقوط و مسخ را . با چشم های اعتیاد به جهان نگاه می کنید و با پیش داوری ، زندگی . چرا اجازه نمی دهید تا کسی پلیدی اش را پاک کند و نجاستش را تطهیر . چرا نیاموخته اید ، نیاموخته اید که به دیگران گوش دهید . شاید دیگری سگی باشد اما حقیقت را گاهی از زبان سگی نیز می توان شنید !
سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب ببرد .
خدا نوازشش کرد و سگ اصحاب کهف برای ابد به خواب رفت ...
  عرفان نظرآهاری/از کتاب "من هشتمین آن هفت نفرم

 



موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری
[ پنج شنبه 12 بهمن 1391 ] [ 5:14 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

چای با طعم خدا.

 این سماور جوش است
پس چرا می‌گفتی
دیگر این خاموش است؟
باز لبخند بزن
قوری قلبت را
زودتر بند بزن
توی آن
مهربانی دَم کن
بعد بگذار که آرام آرام
چایِ تو دم بکشد
شعله‌اش را کم کن
دست‌هایت
سینی نقره‌ی نور
اشک‌هایم
استکان‌های بلور
کاش استکان‌هایم را
توی سینی خودت می‌چیدی
کاشکی اشک مرا می‌دیدی
خنده‌هایت قند است
چای هم آماده است
چای با طعم خدا
بوی آن پیچیده
از دلت تا همه جا
پاشو مهمان عزیز
توی فنجانِ دلم
چایی داغ بریز

«عرفان نظر آهاری»



موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری
[ دو شنبه 9 بهمن 1391 ] [ 5:27 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

شعر "با من تماس بگیر خدایا" عرفان نظرآهاری

 هر روز

شیطان لعنتی

خط های ذهن مرا

اشغال می کند

هی با شماره های غلط

زنگ می زند آن وقت

من اشتباه می کنم و او

با اشتباه دلم

حال می کند

 دیروز یک فرشته به من می گفت :

تو گوشی دل خود را

بد گذاشتی

آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ

آخر چرا جواب ندادی

چرا برنداشتی ؟

 یادش بخیر

آن روز ها

مکالمه با خورشید

دفترچه های کوچک ذهنم را

سرشار خاطره می کرد

امروز پاره است

آن سیم ها که دلم را

تا آسمان مخابره می کرد

 اما

با من تماس بگیر خدایا

حتی هزار بار

وقتی که نیستم

لطفا پیام خودت را

روی پیام گیر دلم بگذار

 عرفان نظرآهاری از کتاب " روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس "

 



موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری
[ جمعه 29 دی 1391 ] [ 1:53 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

فرشته فراموش کرد.

فرشته فراموش کرد.

فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:

خدایا، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.

خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.

فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم؛ این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید.

خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند، زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.

فرشته گفت: بازمی گردم، حتما بازمی گردم. این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد. او هر که را می دید، به یاد می آورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت بر نمی گردند.

روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را.

فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند.

فرشته هرگز به بهشت برنگشت.عرفان نظر آهاری

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ا



موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری
[ جمعه 29 دی 1391 ] [ 1:17 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

در سینه ات نهنگی می تپد !

این که مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود
ماهی کوچکی که طعم تنگ آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است
قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس
اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!
آدم ها، ماهی ها را در تنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه.
اما ماهی وقتی در دریا شناور شد ماهی است
و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است.
هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه دارد،
تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟
و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود 
و وقتی دریا مختصر می شود
و وقتی قلب خلاصه می شود و آدم قانع.
این ماهی کوچک، اما بزرگ خواهد شد و این تنگ، -تنگ خواهد شد
و این آب ته خواهد کشید.
تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی
و کاش نقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس.
کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی.
کاش ...
بگذریم ...
دریا و اقیانوس به کنار، نامنتها و بی نهایت پیشکش.
کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی.
این آب مانده است و بو گرفته است.
و تو می دانی آب هم که بماند می گندد.
آب هم که بماند لجن می بندد.
و حیف از این ماهی که در گل و لای بلولد 
و حیف از این قلب که در غلط بغلتد!

 " عرفان نظرآهاری"



موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری
[ جمعه 10 شهريور 1391 ] [ 1:43 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

ایستگاه استجابت دعا

استجابت دعا

 او نشست و باز هم نشست

روزها یکی یکی
از کنار او گذشت

***********
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس/از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود

***********
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟/او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا/راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد/رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد/رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد

******************
او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند

*
برفها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود

عرفان نظرآهاری




موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری اشعار
[ پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391 ] [ 4:44 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

در حوالی بساط شیطان

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.توی بساط همه چیز بود: غرور، حرص، دورغ و خیانت، جاه طلبی و ... هر کس چیزی می خرید و در عوض چیزی می داد.

بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشان را و بعضی دیگر آزادگی شان را.
شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم را می داد. حالم را به هم می زد.دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف بکنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم. نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد. می بینی! آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می خرند. از شیطان بدم می آمد. حرف هایش اما شیرین بود.گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.ساعت ها کنار بساطش نشستم و تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود .دور از چشم شیطان! آن را توی جیبم گذاشتم.با خودم گفتم: بگذار یه بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود.جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک هایم که تمام شد، بلند شدم. بلند شدم تا بی دلی ام را با خودم ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همان جا بی اختیار به سجاده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.
عرفان نظر آهاری

 



موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری داستانک
[ پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391 ] [ 4:35 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

عقابی پرید

 به گنجشک گفتند، بنویس: / عقابی پرید. عقابی فقط دانه از دست خورشید چید. عقابی دلش، آسمان، بالش از باد، / به خاک و زمین تن نداد. / و گنجشک هر روز / همین جمله‌ها را نوشت / و هی صفحه، صفحه / و هی سطر، سطر / چه خوش خط و خوانا نوشت/

picture.jpg

وهر روز دفتر مشق او را
معلم ورق زد 
وهر روز هم گفت: آفرین
چه شاگرد خوبی، همین

*ولی بچه گنجشک یک روز
با خودش فکر کرد:
برای من این آفرین‌ها که بس نیست!
سوال من این است
چرا آسمان خالی افتاده آنجا
برای عقابی شدن
چرا هیچ کس نیست؟

*
چقدر از "عقابی پرید"
فقط رونویسی کنیم
چقدر آسمان، خط خطی
بال کاهی
چرا پرکشیدن فقط روی کاغذ
چرا نقطه هر روز با از سر خط
چرا...؟
برای پریدن از این صفحه ها
نیست راهی؟

*
و گنجشک کوچک پرید
به آن دورها
به آنجا که انگشت هر شاخه ای رو به اوست 
به آن نورها
وهی دور و هی دور و هی دورتر
و از هر عقابی که گفتند مغرورتر
و گنجشک شد نقطه ای
نه در آخر جمله در دفتر این و آن
که بر صورت آسمان
میان دو ابروی رنگین کمان

عرفان نظرآهاری



موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری اشعار
[ پنج شنبه 24 فروردين 1391 ] [ 5:24 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

درخت اسم خدا را زمزمه کرد

 سالهای سال ، درخت سیب اسم خدا را زمزمه کرد و با هر زمزمه ای سیبی سرخ بدنیا به آمد . سیب ها هر کدام یک کلمه بود . کلمه های خدا . مردم کلمه های خدا را می گرفتند و نمی دانستند که درخت اسم خدا را منتشر می کند . درخت اما می دانست ، خدا هم .

100936966430.jpg

درخت اسم خدا را به هرکس که می رسید می بخشید . آدم همه اسم خدا را دوست داشتند . بچه ها اما بیشتر . و وقتی سیب می خوردند ، خدا را مزمزه می کردند و دهانشان بوی خدا می گرفت . 
درخت سیب زیادی پیر شده بود خسته بود . می خواست بمیرد ؛ اما اجازه خدا لازم بود . درخت رو به خدا کرد و گفت : "همه عمر اسم شیرینت را بخشیدم ؛ اسمی که طعم زندگی را یادآدم ها می داد . حس می کنم ماموریتم دیگر تمام شده بگذار زودتر به تو برسم "
خدا گفت : " عزیز سبزم ! تنها به قدر یک سیب دیگر صبر کن آخرین سیبت ، سهم کودکی است که هنوز دندانهایش جوانه نزده ، این آخرین هدیه را هم ببخش . صبر کن تا لبخندش را ببینی ." 
و درخت یکسال دیگر هم زنده ماند . برای دیدن آخرین لبخند و وقتی که کودک اخرین سیب را از شاخه چید ، خدا لبخند زد و درخت ، آرام در آغوش خدا جان داد .

عرفان نظرآهاري



موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری داستانک
[ یک شنبه 20 فروردين 1391 ] [ 6:42 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

باريدن مهتاب از دعاي مادر است

 ماه مرشد بر بالاي بسطام بود، سخن مي‌گفت. يعني که مهتاب بود. 

ماه مرشد مشتي نور بر مزار بايزيد پاشيد، بر سنگي چليپايي که مناجاتي بر آن کنده بودند و گفت که هزار و صد و شصت و شش بهار ازاين مزار مي‌گذرد. 

1346242_full_moon.jpg

ماه مرشد گفت: او که اينجا خوابيده است و نامش سلطان‌العارفين است روزگاري اما کوچک بود و نام او طيفور بود و من از او شب‌هاي بسياري به ياد دارم، که هر کدامش ستاره‌اي است، شبي اما از همه درخشان‌تر بود و آن شبي است که او هنوز کودک بود، خوابيده بود و مادرش نيز، سرد بود و زمستان بود و برف مي‌باريد و به جز من که ماه مرشدم همه در خواب بودند. 
مادر طيفور لحظه‌اي چشم باز کرد و زير لب گفت: عزيز‌کم، تشنه‌ام، کمي آب به من مي‌دهي؟ 
پسر بلند شد و رفت تا کوزه آب را بياورد، اما کوزه خالي بود. با خود گفت: حتماً در سبو‌ آبي هست. به سراغ سبو رفت. سبو هم خالي بودو پس کوزه را برداشت رفت تا از چشمه آب بياورد. سوز مي‌آمد و سرد بود و زمين ليز و يخبندان. و من مي‌ديدمش که مي‌لرزيد و دست‌هاي کوچکش از سردي به سرخي رسيده بود. و ديدم که بار‌ها افتاد و برخاست و هر بار خراشي بر سر و روي‌اش نشست. 
چشمه يخ زده بود و او با دست‌هاي کوچکش آن را شکست و آبي برداشت. به خانه برگشت، ساعتي گذشته بود. آب را در پياله‌اي ريخت و بر بستر مادرش رفت. مادرش اما به خواب رفته بود و او دلش نيامد که بيدارش کند. و همان‌طور پياله در دست کنار مادرش نشست. صبح شد و من ديگر رفتم. فردا اما از شيخ آفتاب شنيدم که مادرش چشم باز کرد و ديد که پسرش با پياله‌‌اي در دست کنارش نشسته پرسيد: چرا نخوابيده‌اي پسرم. 
پسر گفت: ترسيدم که بخوابم و شما بيدار شويد و آب بخواهيد و من نباشم. مادر گريست و برايش دعايي کرد. 
و از آن پس او هر چه که يافت از آن دعاي مادر بود. من نيز از آن شب تاکنون هر شب بر او باريده‌ام. که باريدن بر او تکليفي‌ست که خدا بر من نهاده است. 
ماه مرشد اين را گفت و به نرمي رفت زيرا شيخ آفتاب از راه رسيده بود.

عرفان نظرآهاری



موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری داستانک
[ سه شنبه 15 فروردين 1391 ] [ 7:43 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

قالی بزرگی است زندگی

قالی بزرگی است زندگی...
هرهزارسال یک بارفرشته ها قالی جهان را درهفت آسمان می تکانند/تا گرد وخاک هزارساله اش بریزد وهرباربا خود می گویند:

این نیست قالی که انسان قرار بود ببافد 
این فرش فاجعه است...
با زمینه سرخ خون...
و حاشیه های کبود معصیت ...
با طرح های گناه و نقش بر جسته های ستم...
فرشته ها گریه می کنند و قالی آدم را می تکانند
و دوباره با اندوه بر زمین پهنش می کنند.
رنگ در رنگ ... گره در گره ... نقش در نقش ...
قالی بزرگی است زندگی...
که تو می بافی ومن می بافم واومی بافد
همه با فنده ایم
می بافیم و نقش می زنیم
می بافیم و رج به رج بالا می بریم
می بافیم و می گستریم
دار این جهان را خدا به پا کرد.
و خدا بود که فرمود: ببافید وآدم نخستین گره را بر پود زندگی زد.
هر که آمد گره ای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت.
چنین شد که قالی آدمی رنگ رنگ شد
آمیزه ای از زیبا و نا زیبا...
سایه روشنی از گناه و صواب...
گره تو هم بر این قالی خواهد ماند
طرح و نقشت نیز...
وهزارها سال بعدآدمیان برفرشی خواهند زیست که گوشه ای ازآن را تو بافته ای
کاش گوشه را که سهم توست زیبا تر ببافی..........

عرفان نظرآهاري



موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری داستانک
[ جمعه 26 اسفند 1390 ] [ 10:42 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

قلبش ترك خورد

يك دانه كور / بي آنكه دنيا را ببيند / در لاي آجرهاي يك ديوار، گم بود / در آن جهان تنگ و تاريك / با باد و با باران غريبه / دور از بهار و نور و مردم بود / اما مدام احساس مي كرد / بيرون از اين بن بست / آن سوي اين ديوار، چيزي هست / اما نمي دانست، آن چيست / با اين وجود او مطمئن بود / اين گونه بودن زندگي نيست

*
هي شوق، پشت شوق/در دانه رقصيد/هي درد، پشت درد/در دانه پيچيد
و ديگر او در آن تن كوچك، نگنجيد/قلبش ترك خورد
و دستي از نور/او را به سمت ديگري برد
وقتي كه چشمش را به روي آسمان وا كرد
يك قطره خورشيد/يك عمر نابينايي او را دوا كرد

*
او با سماجت/بيرون كشيد آخر خودش را /از جرز ديوار/آن وقت فهميد/كه زندگي يعني همين كار

عرفان نظرآهاري

 



موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری اشعار
[ جمعه 26 اسفند 1390 ] [ 10:33 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

یک استکان یادِ خدا باید بنوشم

شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما 
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را 
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من

***

طعم دهانم تلخ ِتلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تاروپودم
این لکه ها چیست؟
بر روح ِ سرتاپا کبودم!
ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آنکه داروخانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟

***
شب بود اما
صبح آمده این دوروبرها
این ردپای روشن اوست
این بال و پرها

*** 
لطفت برایم نسخه پیچید:
یک شیشه شربت، آسمان
یک قرص ِخورشید
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از نور و دعا باید بنوشم


عرفان نظرآهاری



موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری اشعار
[ چهار شنبه 24 اسفند 1390 ] [ 1:11 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

قطاری به مقصد خدا

 

قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ لختی در ايستگاه دنيا توقف کرد و پيامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ کيست که با ما سفر کند ؟ کيست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ کيست که باور کند دنيا ايستگاهی است تنها برای گذشتن ؟
قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند .
از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود . در هر ايستگاه که قطار می ايستاد ٬ کسی کم می شد . قطار می گذشت و سبک می شد . زيرا سبکی قانون راه خداست .
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت :‌اينجا بهشت است . مسافران بهشتی پياده شوند . اما اينجا ايستگاه آخرين نيست .
مسافرانی که پياده شدند ٬ بهشتی شدند . اما اندکی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .
آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : دورو بر شما ٬ راز من همين بود . آن که مرا می خواهد ٬ در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .
و آن هنگام که قطار به ايستگاه آخر رسيد ٬ ديگر نه قطاری بود و نه مسافری

خانم عرفان نظر آهاری

 به فضل الهی قصد داریم که در وب خود از نویسنده چیره دست خانم عرفان نظر آهاری مطلب جدید بگذاریم ممنون خواهیم شد اگر از نظرات خوبتان ما را بهره مند کنید(مدیروب)



موضوعات مرتبط: داستانکعرفان نظر آهاری داستانک
[ چهار شنبه 24 اسفند 1390 ] [ 1:27 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد