ما وامام زمانمان

داستان ستون حنانه

از وقتی که مسجدالنبی ساخته شد، پیامبر اکرم (صلی الله وعلیه وآله) در موقع ایراد خطبه و سخنرانی برای مسلمانان (مخصوصاً روزهای جمعه)، بر تنة درخت خرمایی که در صحن مسجد باقی مانده بود تکیه می دادند؛ منتها وقتی جمعیت زیاد شد، اصحاب پیشنهاد کردند که منبری برای رسول خدا (صلی الله وعلیه وآله) ساخته شود تا همگان به آسانی بتوانند ایشان را ببینند.

پیامبر (صلی الله وعلیه و آله) نیز اجازه فرمودند. منبری از چوب با دو پله و یک عرشه ساخته شد. اولین جمعه ای که پیش آمد، رسول اکرم (صلی الله وعلیه وآله) جمعیت را شکافتند و با پشت سر گذاشتن آن ستون نخل، به طرف منبر رهسپار شدند. همین که بر بالای منبر قرار گرفتند، یک باره صدای نالة درخت خشکیده همانند زنِ فرزندمرده بلند شد. با نالة ستون صدای جمعیت نیز به گریه و ناله برخاست.

استن حنانه از هجر رسول                            ناله می‌زد همچو ارباب عقول

گفت پیغمبر چه خواهی ای ستون                    گفت جانم از فراقت گشت خون

ازفراق تو مرا چون سوخت جان                       چون ننالم بی تو ای جان جهان

مسندت من بودم از من تاختی                     بر سر منبر تو مسند ساختی

 

رسول خدا (صلی الله وعلیه وآله) از منبر به زیر آمدند؛ ستون را در بغل گرفتند و دست مبارک را بر آن کشیدند و فرمودند: آرام باش! سپس به طرف منبر برگشته خطاب به مردم فرمودند: ای مردم! این چوب خشک به رسول خدا اظهار علاقه و اشتیاق می کند و از دوری وی محزون می گردد؛ ولی برخی از مردمان باکشان نیست که به من نزدیک شوند یا از من دور گردند! اگر من او را در بغل نگرفته و بر آن دست نکشیده بودم، تا روز قیامت از ناله خاموش نمی شد.

گر نبودی چشم دل حنانه را                            چون بدیدی هجر آن فرزانه را

گفت آن خواهم که دائم شد بقاش                    بشنو ای غافل کم از چوبی مباش

 

و امروز من و تو ....

درختی خشک لحظه ای از پیامبر خدا (صلی الله وعلیه وآله) دور شد و صدا به ناله بلند کرد، با این که حضرتش را می دید. ما را چه شده که امام زمان خویش را نمی بینیم و از او دوریم اما به زندگی عادی خویش سرگرمیم؟ ما را چه شده که به این دوری عادت کرده ایم و باکمان نیست که به او نزدیک شویم یا از او دوری گزینیم؟ ما را چه شده که خود را محتاج تفقد و مهربانی و آغوش گشودة او نمی بینیم؟ آیا به راستی دربارة این فراز از دعای ندبه اندیشیده ایم: عزیزٌ علیّ أن اری الخلق و لا تُری. بر من سخت است که همگان را ببینم و تو را نه. دلتنگ هر کسی که می شویم راهی برای تماس گرفتن با او و رفع دلتنگی می یابیم، اما آیا اصلاً دلتنگ امام زمان خود می شویم که به دنبال راهی برای رفع دلتنگی باشیم. سید کریم پینه دوز از کسانی بود که توفیق و سعادت دیدار ولی غایب خدا، امام زمان (علیه السلام) را در حجرة محقر خود داشت. روزی حضرتش از او پرسید: سید کریم! اگر هفته ای بگذرد و ما را نبینی چه خواهی کرد؟ پاسخ داد: آقا جان! می میرم! حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) نیز فرمودند: اگر این گونه نبود به سراغت نمی آمدیم. اگر واقعاً مشتاق دیدن او هستیم باید در فراقش صادقانه به حال ندبه و دلتنگی بیافتیم، آن گاه حتماً سراغمان را خواهد گرفت و مثل جدش، پیامبر اکرم (صلی الله وعلیه وآله) برای ما آغوش خواهد گشود.

منبع اصلی: 

آشتی با امام عصر (علیه‌السلام)/ دکتر علی هراتیان، با کمی تخلیص صص 82- 81

 



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ پنج شنبه 1 تير 1396 ] [ 8:39 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

خاطره (بمناسبت روز حجاب)

 آقا ببخشید میتونم خانمتون رو ببینم؟

اون روز اصلا حوصله نداشتم ازمحل کارم که داشتم برمی گشتم تا برم سوار مترو بشم یادم افتاد که باید به بازار هم سربزنم ببینم جنسی که دنبالش میگشتم رو آوردن یا نه ؟!
همینطور که داشتم به مغازه ها نگاه می کردم متوجه پچ پچ صاحبان حجره ها شدم که که هموشون یه چیزهایی رو زیر زیرکی داشتن به هم میگفتن و چشماشون بیرون رو نگاه می کرد. بی اختیار برگشتم به سمت عقب و دیدم یک زن و شوهر جوانی دارن در راسته بازار آروم آروم قدم میزنن و به اجناس مغازه ها نگاه میکنن .زنه خیلی آرایش تندی داشت و از لحاظ لباس هم واقعا وضعیت نامناسبی داشت که شاید خیلی ها توی خونه هم اینطوری حاضر نباشن بگردن . بدتر از آرایش و لباس پوشیدن این خانم نگاه های فروشندگان و بقیه مردها بود که توی بازار از هرچیز دیگه ای آزار دهنده تر بود.اگر چه همیشه نیت اول آرایش کننده جلب توجه دیگرانه ولی وقتی می دیدم جوونهایی که احتمالا مجرد هم هستن چطوری با ولع تمام به چنین فردی دارن نگاه میکنن و چه تصاویری رو در ذهنشون متصور میشن اذیت می شدم.
باخودم گفتم :به توچه مربوطه ؟ کارخودتو رو بکن و راه بیفت برو پی کارت بذار اینا هم الکی دلشونو خوش کنن.
اما وقتی به نگاه سراسر حسرت و توام با گناه جوونهایی که داخل مغازه ها بودن یا داشتن ازکنار این زن و شوهر رد میشدن چشم می دوختم به خودم می گفتم : این جوون چه گناهی کرده که مجرده ؟ اگه وضع مالیش خوب بود که اینجا برای یه قرون دو زار که نمیومد صبح تا شب پشت دخل دیگران وقتش رو بگذرونه تا بیکار نباشه تازه اگرهم حقوق نسبتا مناسبی بگیره واقعا از پس خرج و مخارج سرسام آور زندگی های امروزی برنمیتونه بیاد که حاضر بشه تن به ازدواج بده و مسوولیت یکی دیگه رو هم قبول کنه.
تب و تاب عجیبی داشتم و نمی تونستم با افکارم کنار بیام ، از یه طرف دردسرهایی که پشت سرهر تذکر و دلسوزی از این جنس وجود داره رو جلوی چشمم رژه می بردم ، از طرفی هم جای سوز ترکه های گناهی رو روی بدن جوونهای می دیدم که بخاطر بی قیدی و بی غیرتی یه عده آدم تازه به دوران رسیده قدکوتاه نقش می بست.
هرجور بود باخودم کنار اومدم و دلمو زدم به دریا و نزدیکشون شدم . با دست آروم زدم به کتف شوهر این خانم و آروم بهش گفتم : «ببخشید آقا ...»
مرد آروم برگشت بهم نگاه کردم و وقتی چهره ام رو دید انگار متوجه شده باشه چی میخوام بگم سریع جواب داد: «بفرمائید..فرمایشی بود؟»
گفتم : «خیر نمیخواستم مزاحمتون بشم راستش می خواستم ببینم اجازه میدید به خانمتون نگاه کنم و کمی ازش لذت ببرم؟!»
مرده که گویا انتظار چنین حرفی رو نداشت توی یه چشم به هم زدن یقه منو گرفت و چسبوندم به دیوار باریک یکی از مغازه ها و گفت : « تو خیلی غلط کردی که بخوای به زن من نگاه کنی. مرتیکه مگه خودت خواهر و مادر نداری که به ناموس دیگران نگاه میکنی؟ بزنم با یه مشت اعلامیه ات کنم تا بفهمی ...هی که خوردی مزه اش چیه ؟»
انگار ماشه رگبار رو کشیده باشن یکسره داشت ازاین حرفا شلیک می کرد و بدتر از همه صورتش تو صورتم بود و هر از چند گاهی آب دهنش توی اون عصبانیت تو صورتم می پاشید و منم که از این کار متنفر بودم کاری از دستم برنمی اومد.
یخورده که ادامه داد بهش گفتم : « آقای عزیز چرا حالا ناراحت میشی؟ من که چیزی بدی نگفتم!»
خیر سرم خواستم آرومش کنم ولی انگار بدتر شد یارو تازه دور گرفت و گفت : «حالا چیز بدی نگفتی ؟ دیگه میخواستی چه غلطی بکنی ؟ نه توروخدا بیا چند تاچیز دیگه هم بهم بگو.»
از اونور زنشم جیغ جیغ می کرد که اینا همشون همینطورین فقط بلدن یه من ریش بذارن . اینا آب گیرشون نمیاد وگرنه شناگرای ماهری هستن و ...
من که آروم سینه دیوار چسبیده بودم دوباره گفتم : «آقای عزیز والله از اون موقع که شما و خانمتون پاتونو گذاشتین تو بازار همه کاسب ها و مشتری ها دارن بدون اجازه به خانم شما نگاه میکنن و از ایشون لذت میبرن ، من فقط خواستم اجازه بگیرم که حداقل عذاب وجدان نداشته باشم ...»
مرده اینو که شنید قرمز شد و داد زد: «تو خیلی ...خوردی...»
همینطور که اینو می گفت سرشو برگردوند به طرف خانمش و یه نگاهی به سر و وضع اون انداخت و انگار که سست شده باشه دستاش شل شدو یقه منو ول کرد ...
منم که دیدم الان وقتشه ادامه دادم : « قصد مزاحمت نداشتم شرمنده ازخیرش گذشتم ...» و آروم کنار جمعیت رفتم .
مرد به باچشم به زنش اشاره کرد و اونها راهشونو به سمت خروجی بازار تغییر دادن اما زنه همچنان زیر لب غرغر می کرد. اونها میرفتن تا از بازار خارج بشن ولی چشم ها همچنان دنبالشون بود.


نويسنده : علی جعفری



موضوعات مرتبط: داستانکداستانهای عبرت آموز
[ سه شنبه 24 تير 1393 ] [ 5:53 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستانهای عبرت آموز

ﻓﺮﺩ ﻭﻫﺎﺑﯽ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻘﯿﻊ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﯿﻌﻪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﯾﺎ ﺣﺴﻦ ﯾﺎ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻫﺴﺘﻨﺪ؟ آن ﻭﻫﺎﺑﯽ که ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺷﯿﻌﻪ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨد؛ ﯾﮏ ﻗﻠﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﻗﻠﻤﻪ، ﺁﯼ ﺷﯿﻌﻪ‌ﻫﺎ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ‌ﻣﯿ‌‌‌‌ﻨﺪﺍﺯﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮕﯿﺪ ۴ ﺗﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ، ﺍﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ؛ ﻧﺪﺍﺩ!

ﺍﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ؛ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ؛ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ؛ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺯﻫﺮﺍ؛ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ؛ ﻧﺪﺍﺩ!
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻦ ﯾﮏ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻥ ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﻤﺎ ﻣﺘﻮﺳﻞ ﻣﯿ‌‌‌ﺸﯿﺪ؟ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﺮﺩﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﺪﺭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺭﻥ، ﯾﮏ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺩﻥ.
ﺷﯿﻌﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ ﺧﺐ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﻢ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺯﻣﯿﻦ و گفت: ﯾﺎلا، ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺪﻩ! و اتفاقی نیفتاد.
شیعه هم رو کرد به وهابی و گفت: ﺩﯾﺪﯼ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺩ، پس با منطق شما ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻣﺮﺩﻩ! ﻣﮕﻪ ﻫﺮﮐﺲ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻮﮐﺮ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻪ؟

******************
دانشجویی به استادش گفت:
استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟
دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!

موندم اگه خدا یه لحظه پشت كنه بهم چی میشه...

**************** 

زن وشوهری بیش از 60سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

 

 

در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.

در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر 95 هزاردلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد.

پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.

سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”

پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.”

***************************

 



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ چهار شنبه 18 تير 1393 ] [ 5:56 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حکایت آموزنده

 

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از

یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

 

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی

پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک

معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و

دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه

حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه

سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با

چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون

آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را

بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما

اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

 

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه

بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان

تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه

انداخت. ولی چیزی نگفت !

 

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

 

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

 

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

 

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

 

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

 

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند

تا پدرش به زندان نیفتد.

 

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر

منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را

نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

 

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

 

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

 

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت

و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش

لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های

دیگر غیر ممکن بود.

 

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم

نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود

سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

 

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه

سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را

که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه

حیرت کرده است.

 ***********

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

 

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

 

2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

 

3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باش

 



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ پنج شنبه 8 خرداد 1393 ] [ 3:50 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستانهای عبرت آموز

سه برادر نزد امام علی عليه السلام آمدند و گفتند ميخواهيم اين مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی. 
امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟ 
آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. يکی از شترهايم شروع به خوردن درختی از زمين پدر اينها کرد، پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد.
امام علی عليه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا ميکنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهيد. 
پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته پس اگر مرا بکشيد آن گنج تباه ميشه، و به اين ترتيب برادرم هم بعد از من تباه مي شود. 
اميرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را ميکند؟ 
مرد به مردم نگاه کرد و گفت اين مرد. 
اميرالمومنين (ع) فرمودند: ای اباذر آيا اين مرد را ضمانت ميکنی؟
ابوذر عرض کرد: بله. اميرالمومنين 
فرمود: تو او را نميشناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا ميکنم! 
ابوذر عرض کرد: من ضمانتش ميکنم يا اميرالمومنين. 
آن مرد رفت . و سپری شد روز اول و دوم و سوم ... 
و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود... 
اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد.
و در حاليکه خيلی خسته بود، بين دستان اميرالمومنين قرار گرفت 
و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون زير دستانت هستم 
تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (ع) فرمودند: چه چيزی باعث شد برگردی درحاليکه ميتوانستی فرار کنی؟
آن مرد گفت: ترسيدم که بگويند "وفای به عهد" از بين مردم رفت...
اميرالمومنين از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟
ابوذر گفت: ترسيدم که بگويند "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم رفت...
اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتيم... اميرالمومنين عليه السلام فرمود: چرا؟
گفتند: ميترسيم که بگويند "بخشش و گذشت" از بين مردم رفت...

و اما من اين پيام را برای شما فرستادم تا نگويند "دعوت به خير" از ميان مردم رفت.... 



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ جمعه 2 اسفند 1392 ] [ 12:7 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

ماجرای عنایت ثامن‌الحجج(ع) به یک بیمار(حتما بخوانید)

آنچه که در ادامه می‌آید ماجرای عنایت ثامن‌الحجج(ع) به بیماری است که پزشکان از او قطع امید کرده و او را ترغیب به نوشتن وصیت‌نامه کرده بودند، اینک این کرامت عجیب از کتاب «کرامات امام رضا(ع)» به روایت آیت‌الله خزعلی نقل می‌شود:

*هنگامی که جراحان به لباس‌های بیمار هم رحم نکردند

روز بیست و یکم ماه ذی‌الحجه بود. آن روز هم مثل همه‌ روزهای جمعه دیگر، از قم به سوی شهرری به راه افتادم و در مجاورت حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) به قصد منبر و سخنرانی و ارشاد جوانان وارد منزل دوستم شدم، هنوز چایی اولم را تمام نکرده بودم که یکی از جوان‌ها پیش آمد، دست داد و احوالپرسی کرد.

گفتم: شما که به این مجلس خیلی علاقه‌مند بودید، چطور شد که مدّتی خدمتتان نرسیدیم؟

جوان که لبخند پرمعنایی بر لب داشت، آهی کشید و گفت: خدمتتان رسیدم تا همین مطلب را عرض کنم، راستش الآن چند روز است که لحظه شماری می‌کنم که روز جمعه شود و شما را زیارت کنم و مطلب مهمی را به عرضتان برسانم، خیلی وقت است که من از ناراحتی قلبی رنج می‌برم، اما تازگی حالم بدتر شده بود، به طوری که در بیمارستان قلب بستری شدم، چند روزی تحت مراقبت‌های ویژه بودم.

گفتند: دهلیز قلب شما گشاد شده است. این خیلی خطرناک است.

امّا آن روز بدجوری دلم شکست. همان روزی که چند دکتر بر روی سرم جمع شدند و بعد از بحث‌های مفصّل بر روی عکس‌ها و نوارهای قلبی و چیزهای دیگری که در پرونده‌ام بود، به من گفتند: متأسفانه از دست ما در ایران کاری برای شما ساخته نیست، قلب شما هم با وضعی که دارد، چند روزی بیشتر نمی‌تواند کار کند، اگر ظرف همین سه - چهار روز، خودتان را به لندن نرسانید، قلب‌تان از کار خواهد افتاد.

با شنیدن این خبر ناگوار و صریح، درد شدیدی در قلبم احساس کردم و عرق سردی پیشانی‌ام را پوشاند، رنگم پرید و من و من کنان گفتم : آ ...آخر ... آخر چه جوری من خودم را به لندن برسانم، آن هم با این سرعت! چه جوری ویزا بگیرم، بلیط هواپیما را چکار کنم، هیچ پروازی جای خالی ندارد ... از همه مهم‌تر اینکه پول این سفر و مخارج درمان را از کجا فراهم کنم...؟

یکی از دکترها حرف مرا قطع کرد که: این چیزها به ما مربوط نیست، شما دو راه بیشتر ندارید، یا خودتان را خیلی زود به لندن می‌رسانید و یا وصیت‌نامه‌تان را می‌نویسید.

با شنیدم این مطالب، اشک چشمانم را در آغوش کشید و سرم سنگین شد، نفهمیدم دکترها کی رفتند. شام که برایم آوردند نتوانستم بچشم. بعد از شام، چندین پرستار دورم را گرفتند و هر کسی چیزی می‌گفت: شما نباید از جایتان تکان بخورید، نمازتان را هم باید همین طور خوابیده بخوانید، برای وضو هم حرکت نکنید، ما را خبر کنید تا کمکتان کنیم تا خوابیده تیمم کنید، دواها و قرص‌هایتان را هم فراموش...

من که دیگر حوصله‌ای نداشتم، حرف‌هایشان را قطع کردم که: لطفاً مرا تنها بگذارید، می‌خواهم امشب تنها باشم و استراحت کنم، درب اتاق که بسته شد، صورتم را به سوی قبله برگرداندم و در حالی که زار، زار گریه می‌کردم، عرض کردم: - امام زمان! دستم به دامنت، به دادم برس، من کسی را ندارم و کاری هم از دستم ساخته نیست، راستش، درست است که کسی خبر مرگ خودش را بشنود خیلی سخت است، ولی من خیلی برای خودم ناراحت نیستم، بیشتر ناراحتی من برای خانواده و پدرم است، خیلی‌ها در سن جوانی مرده‌اند و یا می‌میرند، حالا من هم یکی از آن‌ها! امّا اگر من بمیرم، با این وضع مالی بدی که دارم برای زن و بچّه‌ام خیلی بد می‌شود، هر روزی که من کار کنم زن و بچّه‌ام نان دارند و روزی که بیکار باشم آن‌ها هم بی‌نان خواهند بود، پدرم هم بعد از یک عمر زندگی با عزت، مجبور می‌شود دستش را به طرف دیگران دراز کند. اینها از مرگ برای من سخت‌تر است، خواهش می‌کنم یک عنایتی به من بفرمایید...

همین طور درد دل می کردم و اشک می‌ریختم، آخرین بار که چشمم‌ به عقربه‌های ساعت داخل اتاق افتاد تا یازده چیزی نمانده بود، بس که گریه و زاری کرده بودم خسته شدم و پلک‌هایم سنگینی کرد، نفهمیدم کی خوابم برد، دیدم اتاقم پر از نور است و آقای ماه رخسار و آسمانی با عطرهایی بهشتی و سرمست کننده در کنار تختم بر روی یک صندلی نشسته است تا نگاهش کردم با لحنی سرشار از محبت فرمود: پاشو! بلند شو!

- چی؟ بلند شوم؟! الآن مدت‌ها است که از جایم تکان نخورده‌ام، حتی نمازهایم را خوابیده می‌خوانم، حرکت برای من خیلی خطرناک است، دکترها مرا از کوچکترین حرکت منع کرده‌اند!

- مگر فراموش کردی که همین چند دقیقه پیش به چه کسی متوسّل شده بودی؟ با شنیدن این کلمات تکانی خودم و با خوشحالی پرسیدم: - شما ... شما آقا ولی‌عصر(عج) هستید؟!

- خیر! من رضا هستم.

و ناگهان از شدت شادی از خواب پریدم، از آن آقا و صندلی‌اش خبری نبود امّا صدای زیبایش هنوز هم شنیده می‌شد:

- بلند شو راه برو. تو خوب شده‌ای!

با احتیاط بلند شده و بر روی همان تختم نشستم، احساس هیچ‌گونه ناراحتی نکردم، از تختم پایین پریدم و به سمت در دویدم، در را با شدت باز کردم و خارج شدم و با شدت هم بر هم زدم: تَرَق!!!

چندین پرستار همزمان به سوی من دویدند، عصبانیت و دستپاچگی از سر و رویشان می‌بارید:

- چرا از جایت حرکت کردی؟

- ممکن است که همین الآن قلبت از کار بیفتد، آن وقت چه کسی مسؤولیت مرگ تو را بر عهده می‌گیرد؟

- حالا از جایت بلند شده‌ای، دیگر چرا می‌دَوی...؟!

و من که از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم، هر لحظه به یکی از آن‌ها رو کرده و می‌گفتم: من خوب شده‌ام! خوب خوب! حال من از حال شما هم بهتر است، من می‌خواهم مرخص شوم، لطفاً مرا مرخص کنید، همین الآن. همین‌ الآن... پرستارها نگاهی به یکدیگر انداخته، شانه‌هایشان را بالا کشیدند و با حرکات سر و صورت به یکدیگر فهماندند که یارو خل شده و از وقتی که فهمیده ‌است که به زودی خواهد مرد، عقلش را از دست داده است.

آن گاه دو نفر از آن‌ها زیر بغل‌های مرا گرفتند و خیلی آرام مرا به سوی تختم راهنمایی کردند، من هم در همان حال گفتم: من خل نشده‌ام! به خدا راست می‌گویم. امام رضا(ع) مرا شفا داده است. او همین الآن اینجا بود، توی بیمارستان، در کنارِ من...!

اما آن‌ها به حرف‌های من توجه نکرده و مرا به آهستگی بر روی تختم خوابانیدند، ولی وقتی که با اصرار من مواجه شدند برای دلخوشی‌ام یک گوشی بر روی قلبم گذاشتند، اولین پرستار، همین که گوشی بر روی قلبم گذاشت، به سرعت گوشی را از سینه‌ام دور کرد و در حالی که رنگش پریده بود به بقیه پرستاران نگاهی انداخته و بلافاصله برای بار دوم گوشی را بر قلبم گذاشت و این بار مدت بیشتری به صدای قلبم گوش کرد. وقتی گوشی را از گوش خود در آورد فریاد زد: ضربان قلبش کاملاً نرمال است...!

هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که پرستار دوم گوشی را از او چنگ زده و بر قلبم گذاشت، وقتی او هم همان حرف را تکرار کرد، نفر سوم و چهارم هم امتحان کردند. کم کم اتاقم پر شده بود از پرستار و بیمار، همه با هم حرف می‌زدند و هرکسی چیزی می‌گفت:

- او راست می‌گوید.

- او خوب شده است.

- امام رضا(ع) او را شفا داده است.

- این یک معجزه‌ مسلّم است.

وقتی که من این حرف‌ها را شنیدم و بوی خوش شادی و رضایت را در فضای بیمارستان استشمام کردم، از فرصت استفاده کردم و گفتم: پس مرا مرخص کنید تا بروم.

اما پرستاران گفتند: ما که نمی‌توانیم شما را مرخص کنیم، باید تا ساعت هشت صبح صبر کنید تا دکترها بیایند و شما را معاینه کنند، چنانچه آن‌ها هم تشخیص دادند که خوب شده‌اید، مرخص‌تان خواهند کرد.

از ساعت هفت صبح، پرستارها جلوی درب بخش انتظار ورود پزشکان ایستاده بودند تا هر چه زودتر خبر شفای مرا به آن‌ها بدهند، اما چند نفر از آن‌ها که تحصیل‌کرده خارج بودند، شروع کردند به خندیدن و مسخره کردن:

-خب! پس معلوم شد که یکی از راه‌های درمان بیماری‌های قلبی، خواب دیدن است!!!

اما پرستارها اصرار کردند که: خب! بیایید و خودتان معاینه کنید، ناگهان چندین پزشک دور من ریختند و شروع کردند به معاینه کردن، هر کس معاینه می‌کرد حالت چهره‌اش عوض می‌شد، چند دقیقه نگذشته بود که همان پزشکان با قیچی افتادند به جان من و شروع کردند به تکه تکه کردن لباس‌های من برای تبرک و تمین!

 



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموزعترت
[ جمعه 11 مرداد 1392 ] [ 7:50 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حکایات عبرت آموز

 حکایتی از اثر معجزه‏آساى ادب‏

 

حرّ بن يزيد در روز عاشورا بر سر دو راه قرار گرفته بود: يكى سپه سالارى، ثروت‏اندوزى، زن و فرزند، مقام و منزلت مادّى و ديگر جان باختن و از هستى گذشتن؛ امّا آن انسان عاقل پس از اندكى تأمّل حق تعالى را در پرتو امامت حضرت سيّدالشهدا عليه السلام بر ماسوا ترجيح داده و با خداى عزّوجلّ معامله كرد.

در اين زمينه در كتاب «نقد و تحليل و تفسير مثنوى» مى‏خوانيم:

انسانى كه داراى ادب درونى است، هرچند كه مرتكب تبهكارى شود، هرچند كه خود را گاهى ببازد؛ ولى سرانجام آن ادب روحى او را از سقوط نجات خواهد داد.

در داستان حرّ بن يزيد رياحى مى‏خوانيم:

اين مرد به عنوان مبارزه و دستگيرى حسين بن على عليهما السلام و سپردن آن به دست خونخوار تاريخ بشرى يعنى «ابن زياد» بيرون آمد و در برابر حسين عليه السلام قرار گرفت. آن چنان كه دو دشمن خونى رو در روى يكديگر مى‏ايستند، بر سر راهش ايستاد.

هنگام نماز حسين عليه السلام فرمود: تو برو يك طرف و با لشكرت نماز بخوان تا ما نيز نماز خود را بخوانيم حرّ گفت: شما جلو بايست تا نمازمان را به امامت تو بخوانيم. حر بن يزيد آن روز نماز را پشت‏سر حسين بن على عليهما السلام خواند، سپس هنگامى كه امام عليه السلام قصد حركت داشت حرّ بن يزيد مخالفت كرد و حسين عليه السلام با جمله تندى (مادر به عزايت گريه كند) حرّ را مخاطب قرار داد.

حرّ بن يزيد بدون كوچكترين جسارتى گفت: شما مى‏توانيد به من اين جمله را بگوييد؛ ولى من با نظر به شخصيت شما نمى‏توانم چنين جمله را بگويم؟

اين ادب روحى و اين شخصيت عالى حرّ بن يزيد باعث شد كه در روز خونين دشت نينوا سرانجام حقيقت را تشخيص داده و از پايين‏ترين درجه به بالاترين درجه ترقى كرده و جانب حسين عليه السلام كه جانب حق و حقيقت واللّه است را گرفته و جان خود را در راه او نثار نمايد .

 

 پایگاه عرفان



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ جمعه 30 فروردين 1392 ] [ 11:11 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

 

حکایت: بهلول عاقل و عبرت

حکایت:عبرت
 
 

حکایت های ایرانی راهگشاو راهنمای انسان است.گرمی و شورو امیدواری می بخشدوهمراه ماست.همچنین حکایت هاندای همزبانی و همدردی هستند و به ما کمک می کنندتا گره های کور و در های بسته مایوس نشویم و درس زندگی بگیریم.به همین دلیل در یادداشت هایم از حکایت ها زیاد استفاده می کنم.باشد که مقبول نظر افتد:

گویند:روزی خلیفه ازمحلی می گذشت.

دید که بهلول زمین را با چوبی اندازه می گیرد.

پرسید:چه می کنی؟

گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسدو به شما چه قدر؟

هر چه سعی می کنم، می بینم که به من بیشتر از دو ذرع(حدود یک متر) نمی رسدو به تو هم هم بیش از این مقدار نمی رسد.

منبع:حکایت های کوتاه اخلاقی از انتشارات شلاک

 

 



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ چهار شنبه 14 فروردين 1392 ] [ 1:21 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حکایات عبرت آموز

 

حکایتی از اميد در روايات‏

 

 ابوذر غفارى از نبىّ اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى‏كند:

مردى يك روز گفت: به خدا قسم خدا فلانى را نمى‏بخشد،

خداوند فرمود: چه كسى قسم خورد كه من فلانى را نمى‏بخشم؟

حتماً او را آمرزيدم و عمل آن قسم خورده را به خاطر آن كلمه بى‏جايى كه گفته بود حبط كردم‏.....

 

حکایت توبه «وحشى»

 

 در «مجمع البيان» در ذيل آيه:

[إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ]*.

مسلماً خدا اين كه به او شرك ورزيده شود نمى‏آمرزد، و غير آن را براى هر كس كه بخواهد مى‏آمرزد. و هر كه به خدا شرك بياورد، مسلماً گناه بزرگى را مرتكب شده است.

آمده است:

وحشى و يارانش پس از به شهادت رساندن «حمزه» عموى پيامبر به مكّه فرار كردند، سرانجام از عمل خود پشيمان شدند، نامه‏اى به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نوشتند كه ما بر كرده خود پشيمانيم و علاقه‏منديم به آيين اسلام رو كنيم؛ ولى يكى از آيات قرآن مانع ماست آنجا كه مى‏فرمايد:

[وَ الَّذِينَ لا يَدْعُونَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ وَ لا يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ وَ لا يَزْنُونَ‏].

و آنان كه معبود ديگرى را با خدا نمى‏پرستند، و كسى را كه خدا خونش را حرام كرده است، جز به حق نمى‏كشند، و زنا نمى‏كنند.

چون ما مرتكب گناهِ شرك و قتل و زنا شده‏ايم، اميد به رحمت نداريم.

در جواب نامه وحشى اين آيه نازل شد:

[إِلَّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلًا صالِحاً فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ‏].

مگر آنان كه توبه كنند و ايمان آورند و كار شايسته انجام دهند كه خدا بدى‏هايشان را به خوبى‏ها تبديل مى‏كند.

پيامبر صلى الله عليه و آله شخصى را مأمور كرد تا به مكّه رفته و اين آيه را براى وحشى و يارانش بخواند. پس از آن كه از آيه مورد نظر با خبر شدند گفتند: اين شرطى شديد و تكليفى دشوار است، ما مى‏ترسيم از عمل كننده‏هاى اين آيه نشويم.

حق تعالى اين آيه را فرستاد:

[إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ]*.

مسلماً خدا اين كه به او شرك ورزيده شود نمى‏آمرزد، و غير آن را براى هر كس كه بخواهد مى‏آمرزد.

چون پيامبر صلى الله عليه و آله اين آيه را فرستاد گفتند: مى‏ترسيم از گروه‏ [لِمَنْ يَشاءُ]* (براى كسى كه بخواهد) نباشيم.

در اين هنگام اين آيه نازل شد:

[قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ‏].

بگو: اى بندگان من كه [با ارتكاب گناه‏] بر خود زياده روى كرديد! از رحمت خدا نوميد نشويد، يقيناً خدا همه گناهان را مى‏آمرزد؛ زيرا او بسيار آمرزنده و مهربان است‏

 

 پایگاه عرفان

 



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ سه شنبه 8 اسفند 1391 ] [ 11:18 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حکایت های عبرت آموز

 حکایتی از مقام سكوت‏

زمانى كه فرزندان آدم و فرزندان فرزندانش زياد شدند در كنار او با هم سخن مى‏گفتند ولى آدم ساكت بود،

به او گفتند؛ پدر چرا سخن نمى‏گويى،

پاسخ داد: فرزندانم زمانى كه‏ خداوند بزرگ مرا از جوار رحمتش اخراج كرد با من قرارداد بست در زندگى دنيا سخن كم بگو تا به جوارم بازگردى‏.......

 


سبك شمردن نماز

 

 ابوبصير مى‏گويد: به خاطر تسليت نسبت به شهادت حضرت صادق عليه السلام با ام‏حميده ملاقات كردم، بس ام حميده گريه كرد من نيز از گريه او گريستم، به من گفت: اگر به وقت شهادت امام حاضر بودى برنامه عجيبى مى‏ديدى، حضرت به هنگام انتقال از اين عالم، ديده باز كرد و فرمود: بين من و هركس خويشاوندى هست در كنار من حاضر كنيد، همه را حاضر كرديم، رو به همه آنان فرمود: كسى كه نماز را سبك بشمارد به شفاعت ما نمى‏رسد پایگاه عرفان



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ پنج شنبه 26 بهمن 1391 ] [ 11:31 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حج بروی یا نروی، ثوابش را بُرده ای!

این قصه را علامه حلی در «کشف الیقین» نقل می کند. علامه می نویسد:

«ابن جوزى حنبلى مذهب، در كتاب تذكرة الخواص می گويد: عبد اللَّه بن مبارک، يک سال به حج مى‏ رفت و سال ديگر، در جنگ شركت مى‏ نمود و اين عمل را مدت پنجاه سال، ادامه داد. 

در يكى از سال ها كه نوبت حج رفتنش بود، در حالى كه پانصد دينار به همراه داشت، به بازار شتر فروشان رفت، تا شترى را براى سفر حج خريدارى نمايد. در راه به خرابه‏ اى رسيد و علويه‏ اى را ديد كه مرغابى مُرده‏ اى را گرفته و بال و پر آن را پاک مى‏ كرد! 

عبد اللَّه گويد: به او گفتم: با اين مردار كه خوردن آن حرام است چه مى‏ كنى؟ 
گفت: اى عبد اللَّه! از كارى كه به تو ارتباط ندارد پرسش مكن! 

فورا در دلم چيزى گذشت كه نكند اين علويه به اين مردار نياز دارد، از اين رو، سؤالم را تكرار نمودم. او گفت: عبداللَّه! اكنون كه اصرار دارى، ناچار، رازم را براى تو بازگو مى‏ كنم! من علويّه‏ اى بى‏ سرپرست هستم و چهار دختر يتيم دارم، پدر آنها مدت كمى است كه از دنيا رفته است و امروز چهارمين روز است كه ما همگى گرسنه‏ ايم و مى‏ دانى كه خوردن مردار در حال اضطرار ايرادى ندارد، از اين رو اين مردار را برداشته‏ ام تا غذايى براى آنها تهيه كنم! 

با شنيدن اين سخن دل عبدالله به درد آمد و مضطرب گشت! عبدالله گوید: به او گفتم: چادرت را باز كن! او چادرش را باز كرد و من تمام دينارها را به دامن او ريختم، و او از شرمندگى سر به زير افكند و به من نگاه نمى‏ كرد، و من از همان جا به خانه بازگشتم، در حالى كه احساس مى‏ كردم خداوند اشتهاى حج را از دلم برگرفته است! 

پس از پايان زمان حج كه حاجيان مراجعت نمودند، به ديدن آنها رفتم و قبولى اعمال آنها را از خدا مسألت نمودم. آنها نيز متقابلا قبولى حج مرا از خدا خواسته و اضافه كردند كه ما تو را در فلان مكان [يعنى عرفات و منى و مشعر] ديده‏ ايم! من كه مى‏ دانستم به حج نرفته‏ ام، از سخنان آنان به فكر فرورفتم كه معناى اين سخنانشان چيست؟

همان شب، رسول خدا (صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم) را در خواب ديدم كه به من فرمود: عبد اللَّه! شگفتى به خود راه مده! تو يكى از فرزندان ستمديده مرا يارى نمودى، من نیز از خدا خواستم تا فرشته‏ اى را به صورت تو خلق نمايد و تا روز قيامت، هر ساله به نيابت تو، حج را انجام دهد! اكنون اگر خواستى به حج برو و اگر نخواستى نرو! اما آن فرشته وظيفه خود را انجام خواهد داد [و خداوند ثواب هر ساله حج را در نامه عملت خواهد نوشت]! *

---------------------
* كشف ‏اليقين ص 486 ؛ تذكرة الخواص، ص 328

 



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ یک شنبه 22 بهمن 1391 ] [ 11:30 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

زائر 8 ساله پیاده امام رضا (ع) شفا یافت

 پسر بچه هشت ساله شیروانی که قادر به تکلم نبوده و با پای پیاده عازم زیارت مرقد مطهر امام رضا(ع) بود پس از سال‌ها شفا یافت.

به گزارش خبرگزاری فارس، این پسر بچه که رضا دلپسند و اهل و ساکن روستای خانلق این شهرستان است به اتفاق مادر با پای پیاده به عنوان زائر امام هشتم همراه کاروان پیاده قمر بنی‌هاشم روستا برای شرکت در مراسم 28 صفر در مشهد عازم بودند که در بین مسیر فاروج به مشهد شفا یافت.
 مادر این پسر بچه در این خصوص می‌گوید: رضا از سن 3 سالگی قادر به تکلم نبود و گاهی اوقات با اشاره صحبت می‌کرد.
 زهره رفعت در گفت‌وگو با خبرنگار فارس در شیروان تصریح کرد: از آن زمان تاکنون به اکثر پزشکان مراجعه کرده بودیم اما متاسفانه نتیجه‌ای حاصل نشده بود.
 وی با بیان اینکه این نخستین بار بود که خودم به اتفاق فرزند 8 ساله‌ام در این کاروان پیاده به قصد شفا پسرم شرکت کرده بودیم، افزود: رضا در حین مسیر به شهرستان فاروج که رسیدیم یا امام رضا (ع) گفت و کم کم لب به سخن گشود تا اینکه به نزدیکی مشهد که رسیدیم کاملاً صحبت کرد و متوجه شدیم که در کاروان شفای خود را از امام هشتم گرفته است.
 مادر رضا می‌گوید: فقط دو فرزند پسر دارم که یکی 6 ساله بنام رسول است و دیگری 8 ساله بنام محمدرضا است.
 به گزارش فارس،رضا دلپسند دانش‌آموز سال اول ابتدایی است که در مدرسه استثنایی پاکان شیروان مشغول به تحصیل است.
 پدر رضا هم کارگر ساده بوده که در یک منزل استیجاری در شیروان زندگی می‌کنند. محمدرحیم دلپسند هم از اینکه فرزندش در سالروز شهادت آن حضرت شفا یافته خرسند است و خدا را به خاطر این نعمت بزرگ شکر می‌کند.


موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ جمعه 29 دی 1391 ] [ 5:33 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حکایت خدا و گنه‏ كاران پشيمان‏

 

حکایت خدا و گنه‏ كاران پشيمان‏

 

 

راستى چه قدر عجيب است و چه لطف و كرامتى است، كسى كه همه عمر را به كفر و روگردانى از حق گذرانده و لحظه‏اى ياد خدا نبوده و عملى برابر با خواسته الهى از او سر نزده، به محض برخورد با هدايت و قبول ايمان، تمام گذشته او به احترام اين ارتباط آمرزيده شده و مورد عنايت حق قرار مى‏گيرد. به طورى كه اگر در حال ايمان آوردن بميرد اهل بهشت است؟! آه راستى چگونه به چنين خدايى نبايد اميد بست؟

در آثار اسلامى آمده است:

حضرت ابراهيم عليه السلام آتش‏پرستى را به مهمانى دعوت كرد. هنگام خوردن غذا به او فرمود: اگر مسلمان شوى در غذا مهمان من خواهى بود. آن مردِ گبر از جا برخاست و از خانه ابراهيم بيرون رفت. خطاب رسيد: ابراهيم! غذايش ندادى مگر به شرط تغيير مذهبش امّا من هفتاد سال است او را با كفرش روزى مى‏دهم. ابراهيم به دنبال او رفت و وى را به خانه آورد و برايش سفره طعام حاضر كرد، گبر به ابراهيم گفت: چرا از شرط خود پيشمان شدى؟ ابراهيم داستان حضرت حق را براى او گفت. آتش‏پرست فرياد برآورد: اين‏گونه خداوند مهربان با من معامله مى‏كند؟ ابراهيم! اسلام را به من تعليم كن، سپس قبل از خوردن غذا به خاطر آن لطف و عنايت حق مسلمان شد.



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ جمعه 29 دی 1391 ] [ 1:9 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

تأ ثّر از اينكه هر روز زيارت عاشورا را نخواندم

 عالم جليل آقاى شيخ عبدالهادى حائرى مازندرانى از والد خود مرحوم حاجى ملاّ ابوالحسن نقل كرده كه من حاجى ميرزا على نقى طباطبايى را بعد از رحلتش به خواب ديدم و به او گفتم : آرزويى دارى ؟ گفت : يكى و آن اين است كه چرا در دنيا هر روز زيارت عاشورا نخواندم . و رسم سيد اين بود كه در دهه محرم زيارت عاشورا مى خواند نه در تمام سال و لذا افسوس مى خورد كه چرا تمام سال نمى خواندم 
مزد دادن امام زمان عليه السلام براى خواندن زيارت عاشورا
حاج سيد احمد (رحمة اللّه عليه ) براى من نوشت كه روز جمعه در مسجد سهله در حجره نشسته بودم . ناگاه سيد موقّر معمّمى بر من داخل شد كه قباى فاخرى و عباى قرمزى پوشيده بود، نظرى كرد به آنچه در زاويه حجره بود كمى از كتب و ظروف و فرشى بود فرمود:
براى حاجت دنيا كفايت مى كند تو را و تو هر روز صبح به نيابت صاحب الزمان عليه السلام زيارت عاشورا مى خوانى و خرجى هر ماهت را از من بگير كه محتاج احدى نباشى و قدرى پول به من داد و گفت :
اين كفايت يك ماه تو را مى نمايد.
و رفت رو به در مسجد و من به زمين چسبيده بودم و زبان من بند آمده بود و هر چه خواستم تكلّم بنمايم نتوانستم و حتى نتوانستم برخيزم تا سيد خارج شد و همين كه بيرون رفت گويا قيودى از آن بر من بود و باز شد و شرح صدرى پيدا كردم پس برخاستم و از مسجد خارج شدم آنچه تفحص كردم اثرى از آن آقا نديدم .



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ چهار شنبه 28 آذر 1391 ] [ 11:57 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

شب اول قبر به روایت شاهد زنده

علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل کردند که: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» می‏گفت:

در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما، مادر یکی از دخترهای اَفَنْدی‏ها (سنی‏های دولت عثمانی) فوت کرد.

این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه می‏کرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع کنندگان تا کنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله کرد که همه حاضران به گریه افتادند.

هنگامی که جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد می‏زد: من از مادرم جدا نمی‏شوم هر چه خواستند او را آرام کنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند، ممکن است جانش به خطر بیفتد. سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند، و فقط روی قبر را با تخته‏ای بپوشانند و دریچه‏ای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.

دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است.

پرسیدند چرا این طور شده‏ ای؟

در پاسخ گفت: شب کنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب می‏داد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد که پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است.

تا این که پرسیدند: امام تو کیست؟

آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم»

در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوی آسمان زبانه می‏کشید.

من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع که می‏بینید که همه موهای سرم سفید شده در آمدم.

مرحوم قاضی می‏فرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند (زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق می‏کرد و آن شخصی که همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (علیه السلام) بوده‏اند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا کرد.

 



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ پنج شنبه 16 آذر 1391 ] [ 8:28 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستان عبرت انگیز جناب خر

 داستان عبرت انگیز جناب خـــــر

 

یك روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را برپشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت كرد. ملا نمی دانست كه خر از پله بالا می رود،ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آیدهر كاری كرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها كرد و به خانه آمدتا استراحت كند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالاو پایین می پرد. دوباره به پشت بام رفت تا الاغ را آرام كند اما دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود.برگشت، بعد از مدتی متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده،بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.بعد ملا نصرالدین گفت : لعنت بر من كه نمی دانستم كه اگر خر به جایگاه رفیع و مهمی برسدهم آنجا را خراب می كند و هم خودش را هلاک میکند !!




موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ پنج شنبه 20 مهر 1391 ] [ 5:26 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حکایتی زیبا با موضوع حجاب

 

روزی در هوای گرم مدینه ،زنی جوان و زیبا در حالی که طبق معمول روسری خود را به پشت گردن انداخته و دور گردن و بنا گوشش پیدا بود، از کوچه عبور می کرد.

 مردی از اصحاب رسول خدا(ص) از طرف مقابل می آمد. آن منظره زیبا سخت نظر او را جلب کرد و چنان غرق تماشای آن زیبا شد که از خودش و اطرافیانش غافل گشت و جلو خودش را نگاه نمی کرد.

آن زن وارد کوچه ای شد و جوان با چشم خود او را دنبال می کرد. همانطور که می رفت، ناگهان استخوان یا شیشه ای که از دیوار بیرون آمده بود به صورتش اصابت کرد و صورتش را مجروح ساخت ، وقتی به خود آمد که خون از سر و صورتش جاری شده بود. با همین حال به حضور رسول اکرم رفت و ماجرا را به عرض او رساند. اینجا بود که آیه مبارکه نازل شد:

«ای پیامبر! به مو منان بگو که دیده هاشان را فرو گیرند و عورتهاشان را نگاه دارند زیرا که آن برای ایشان پاکیزه تر است .به درستی که خدا – به آنچه می کنند – آگاه است . و به زنان باایمان نیز بگو که دیده هاشان را فرو گیرند و عورتهاشان را نگاه دارند و زیور و زینت خود را – مگر آنچه از آن آشکار آمد- ظاهر نسازند و باید که روسریها و مقنعه هاشان را بر گریبانهاشان فرو گذارند و پیرایه های خود را ظاهر نسازندمگر برای شوهرانشان ، یا پدرانشان ، یا پدران شوهرانشان، یا پسران خواهرانشان ، یا زنانشان ، یا مملوکان ، یا دیوانگان و افراد ابله ، یا کودکان غیر ممیّز»

 برگرفته از کتاب : داستانهای استاد شهید مرتضی مطهری
اثر: علیرضا مرتضوی

 



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ پنج شنبه 9 شهريور 1391 ] [ 12:34 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستانهای عبرت آموز

 شخصی بود که نیمه های شب برمی خاست و در تاریکی و تنهایی ، به دعا و نیایش می پرداخت و با سوز و گداز خاصی " الله الله " می گفت ، مدت ها او به چنیین توفیقی دست یافته بود تا اینکه ، شیطان از حال آن مرد خدا ، بسیار عصبانی شد ، در کمین او قرار گرفت تا او را فریب دهد ، سرانجام در قلب او القا کرد که : " ای بینوا ! چرا اینقدر الله الله می کنی ؟ دعای تو به استجابت نمی رسد ، به این دلیل که ، مدت ها خدا رو صدا میزدی ، ولی حتی یک بار به تو لبیک و جوابی نگفته است ! "

همین القاء شیطان قلب او را شکست و مایوسانه می گفت : به راستی چه فایده ؟ هر چه دعا می کنم ، نتیجه بخش نیست ، با همین حال و دل شکسته و روح افسرده خوابید و در عالم خواب ، حضرت خضر (ع) به او گفت : چرا اینگونه مایوس و افسرده ای ؟ چرا راز ونیاز و نیایش با خدای خود را ترک نموده ای و پشیمان و نا امید ، از مناجات خدا کنار کشیده ای ؟ او در پاسخ گفت : " زیرا از در خانه خدا رانده شده ام و فهمیده ام که این در ، به روی من بسته است ، از این رو نا امید شده ام "

حضرت خضر (ع) به او فرمود : ای نیایشگر بینوا ! خداوند به من الهام کرد که به تو بگویم : تو خیال می کنی جواب خدا را باید از در و دیوار بشنوی ؟ همین که : الله الله می گویی ، دلیل آن است که جذبه الهی ، تو را به سوی خودش می کشاند و از جانب معشوق ، کشتی به سراغ تو آمده است و همین جذبه ، لبیک خدا به تو است ، چرا درست نمی اندیشی ؟

               نی ، که آن الله تو ، لبیک ماست                    آن نیاز و سوز و دردت ، پیک ماست

               ترس و عشق تو ، کمند لطف ماست                زیر هر یا رب تو ، لبیک هاست



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ پنج شنبه 9 شهريور 1391 ] [ 12:10 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

ماجرای غلام ماهرویان زمان ناصرالدین‌شاه(داستان عبرت آموز)

  می‌گویند: تاجری به نام ماهرویان بود - که چون صورتش به علّت ماه‌گرفتگی لکه‌هایی داشت، ناصرالدین شاه به او لقب ماهرو داده بود - ظاهراً این خادمی به نام میرزا حسن داشت. با هم داشتند مکّه می‌رفتند. این خادم طوری بود که اطرافیانش یک مقدار با او شوخی می‌کردند. بنده خدا ساده بود. او پرسید: چقدر دیگر مانده برسیم؟ با این که خیلی راه مانده بود، مثلاً شاید سمت عراق و آن طرف‌ها بودند، به او گفتند: پشت این تپه که بروی، دیگر ورودی مدینه است.

بیچاره آمد ارباب را صدا بزند که بلند شود که برویم. دید او خواب است، دلش هم نیامد بیدارش کند، بعد خودش گفت: حالا من زودتر به آن طرف تپه می‌روم تا یک چیزی تهیه کنم. این‌ها که می‌خواهند بیایند من را می‌بینند. ارباب بلند شد. دو، سه ساعتی گذشت، دیدند خبری از او نیست. آن‌ها گفتند که ما به او گفتیم پشت این تپه، ورودی مدینه است. آن طرف تپه را گشتند، صدایش زدند، این طرف و آن طرف را گشتند. دیدند خبری نیست. گفتند: حتماً گرگ‌های بیابان به او حمله کردند. این‌ها دیگر یقین پیدا کردند که او مرده. کاروان آرام آرام رفت.

آن موقع با شتر می‌رفتند، بیست، سی روزی طول کشید که این‌ها برسند. چون وقتی غروب می‌شد، این‌ها می‌ترسیدند و یک جایی می‌ایستادند. حتّی بعد از ظهر هم که می‌دانستند اگر یک مقدار حرکت کنند، شاید غروب به کاروان‌سرای دیگری نرسند، مجبور بودند همان ظهر که رسیدند، همان جا بمانند تا فردا حرکت کنند. چون در راه‌ها راهزن بود و می‌ترسیدند، در تاریکی حرکت کنند.

همین که از دروازه شهر وارد شدند، دیدند او در گوشه‌ای نشسته، بعد بلند شد و زار زار گریه کرد که کجا بودید، من مدت زیادی است این‌جا نشستم. مگر نگفتید پشت تپه است، من هم آمدم. یک ماه است منتظر شما هستم، شما کجایید؟

ببین یک یقین انسان را کجا می‌برد، وقتی یقین باشد تمام است. این مثالی است که اولیاء از جمله مرد عظیم-الشّأن و الهی، آیت‌الله بهجت (اعلی اللّه مقامه الشّریف) برای یقین می‌زنند. ایشان می‌فرمودند: یقین یعنی این؛ یعنی این که انسان هر چه را مولایش گفت، بپذیرد، بعد ببیند کجا می‌رسد!

آنچه انسان را بالا می‌برد یقین است، نه عبادت امثال ما. عبادت ما، ما را بالا نمی‌برد. قرآن هم وقتی می‌خواهد، فضیلت اهل آخرالزمان را بیان کند، می‌فرماید: «وَ الَّذینَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُون» ، این «یُوقِنُون»هایی که در قرآن هست، مقام یقین را بیان می‌کند.

برای همین گفتند: هیچ چیزی مثل یقین بین مردم کم تقسیم نشده است «لَمْ یُقْسَمْ بَیْنَ النَّاسِ شَیْ‏ءٌ أَقَلُّ مِنَ الْیَقِین». پس این یقین را همه کسی ندارد.



موضوعات مرتبط: در محضر بزرگانداستانهای عبرت آموز
[ یک شنبه 29 مرداد 1391 ] [ 5:35 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستانک؛ چه شمشیر زیبایی...

 جنگ سختی شروع شده بود.صدای به هم خوردن شمشیر ها برای لحظه ایی قطع نمی شد. حالا سرداران و سربازان در سپاه تن به تن می جنگیدند. یک سپاه حق بود و دیگری باطل.ابری از غبار روی بیابان مثل چادری بزرگ سایه افکنده بود.اسب ها شیهه می کشیدند و دنبال هم می دویدند.در آن میان امام علی(ع) با شجاعت شمشیر می زد و گاه دور خودش می چرخید و حریف می طلبید.ناگهان دشمنی فریاد زد : ای علی چه شمشیر زیبایی داری! کاش آن را به من می بخشیدی! و بلند خندید و سرش را به سویی دیگر چرخاند تا حریف پیدا کند که سایه ایی در پشت سرش دید.

علی(ع) بود که به او لبخند می زد. امام شمشیر خود را در مقابل او گرفته بود و گفت: بگیر٬ این شمشیر را به تو بخشیدم!
مرد نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد.رنگش پرید و عرق سردی بر پیشانی اش نشست. می دانست امام از روی دوستی شمشیرش را به سویش دراز کرده است. مرد عقب عقب رفت. امام هنوز لبخند می زد.مرد پرسید: از تو تعجب می کنم که می خواهی در چنین هنگامی شمشیرت را به من هدیه کنی!
علی (ع) گفت‌: مگر نه این است که تو دست خواهش به سوی من دراز کردی. از جوانمردی به دور دیدم که تو را محروم کنم!
مرد طاقت نیاورد و بی اختیار دوید و خودش را به پاهای علی انداخت.پاهایش را بوسید و با بغض گفت: من به دین شما ایمان اوردم. حتما دین شما است که خوبی را به شما یاد داده است. من بنده ی چنین دینی هستم. و مسلمان شد و سپس به سپاه امام علی پیوست. 

منبع:
ارشاد القلوب دیلمى، ص 139. 
 
 



موضوعات مرتبط: داستانکداستانهای عبرت آموزعترت
[ یک شنبه 22 مرداد 1391 ] [ 7:10 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حکایتی جالب از توحیدآیت الله بروجردی

 

مطهری

ایت الله بروجردی :زشت است در هفتاد سالگى، خودم براى خودم تدبیر بكنم

 استاد شهید مطهری می گوید:

داستانى الآن یادم افتاد، دریغ است كه آن را نگویم، یكى دو بار دیگر هم یادم هست كه در سخنرانیها گفته‏ام. مربوط به مرحوم آیة اللّه بروجردى (اعلى اللّه مقامه) است. قبل از اینكه ایشان به قم بیایند، من از نزدیك خدمت ایشان ارادت داشتم، بروجرد رفته بودم و در آنجا خدمتشان رسیده بودم.

مردى بود در حقیقت با تقوا و به راستى موحّد. نگویید هر كس مرجع تقلید شد، البتّه موحّد هست. توحید هم مراتب دارد. بله، اگر به مقیاس ما و شما حساب كنیم، مراجع تقلید درجات خیلى بالاتر از توحید من و شما را دارند ولى وقتى كه من مى‏گویم «موحّد»، یك درجه خیلى عالى را مى‏گویم. او كسى بود كه اساساً توحید را در زندگى خودش لمس مى‏كرد، یك اتّكا و اعتماد عجیبى به دستگیریهاى خدا داشت. سال اوّلى بود كه ایشان به قم آمده بودند.

تصمیم گرفته بودند بروند به مشهد. مثل اینكه نذر گونه‏اى داشتند. در آن وقت كه بیمار شده بودند، آن بیمارى معروف كه احتیاج به جرّاحى پیدا كردند و ایشان را از بروجرد به تهران آوردند و عمل كردند و بعد به درخواست علماى قم به قم رفتند، در دلشان نذر كرده بودند كه اگر خداوند به ایشان شفا عنایت بفرماید، بروند زیارت حضرت رضا (علیه السّلام). بعد از شش ماه كه در قم ماندند و تابستان پیش آمد، تصمیم گرفتند بروند به مشهد. یك روز در جلسه دوستان و به اصطلاح اصحابشان طرح مى‏كنند كه «من مى‏خواهم به مشهد بروم، هر كس همراه من مى‏آید اعلام بكند»اصحابشان عرض مى‏كنند بسیار خوب، به شما عرض مى‏كنیم. یكى از اصحاب خاصّشان كه هم اینك یكى از مراجع تقلید است، براى من نقل كرد كه ما دور هم نشستیم كنكاش كردیم، فكر كردیم كه مصلحت نیست آقا بروند مشهد، چرا؟ چون آقا را ما مى‏شناختیم ولى در آن زمان هنوز مردم تهران ایشان را نمى‏شناختند، مردم خراسان نمى‏شناختند و به طور كلّى مردم ایران نمى‏شناختند، بنابراین تجلیلى كه شایسته مقام این مرد بزرگ هست، نمى‏شود، بگذارید ایشان یكى دو سال دیگر بمانند؛ براى نذرشان هم كه صیغه نخوانده‏اند كه نذر شرعى باشد، در دلشان این نیّت را كرده‏اند؛ بعد كه معروف شدند و مردم ایران ایشان را شناختند با تجلیلى كه شایسته ‏شان است، بروند. تصمیم گرفتیم كه اگر دوباره فرمودند، ایشان را منصرف كنیم. بعد از چند روز باز در جلسه گفتند: «از آقایان كى همراه من مى‏آید؟». هر كدام از دوستانشان حرفى زدند و بهانه‏اى تراشیدند. یكى گفت: اى آقا شما تازه از بیمارى برخاسته‏اید (آنوقت فقط اتومبیل بود و هواپیما نبود) ناراحت مى‏شوید، ممكن است بخیه‏ها باز شود. دیگرى چیز دیگرى گفت. ولى از زبان یكى از رفقا درز كرد كه چرا شما نباید به مشهد بروید. جمله‏اى گفت كه آقا درك كرد اینها كه مى‏گویند نرو مشهد، به خاطر این است كه مى‏گویند هنوز مردم ایران شما را نمى‏شناسند و تجلیلى كه شایسته شماست به عمل نمى‏آید.

 آن آقا براى من نقل مى‏كرد: آقا تا این جمله را شنید تكانى خورد (آن وقت ایشان هفتاد سال داشتند) و گفت: «هفتاد سال از خدا عمر گرفته‏ام و خداوند در این مدت تفضّلاتى به من كرده است و هیچیك از این تفضّلات، تدبیر نبوده است، همه تقدیر بوده است. فكر من همیشه این بوده كه ببینم وظیفه‏ام در راه خدا چیست؛ هیچ وقت فكر نكرده‏ام كه من در راهى كه مى‏روم ترقّى مى‏كنم یا تنزّل، شخصیّت پیدا مى‏كنم یا پیدا نمى‏كنم. فكرم همیشه این بوده كه وظیفه خودم را انجام بدهم؛ هر چه پیش آید، تقدیر الهى است. زشت است در هفتاد سالگى، خودم براى خودم تدبیر بكنم. وقتى كه خدایى دارم، وقتى كه عنایت حق را دارم، وقتى كه خودم را به صورت یك بنده و یك فرد مى‏بینم خدا هم مرا فراموش نمى‏كند؛ خیر، مى‏روم». و دیدیم این مرد از روزى كه فوت كرد، روز به روز خداوند بر عزّت او افزود.آیا آیة اللّه بروجردى- نعوذ باللّه- با خدا قوم و خویشى داشت كه مورد تفضّل و یا عنایت حق باشد؟ ابداً. امدادهاى الهى به افراد، به اجتماعات و به بشریّت، حسابى دارد.

منبع : مجموعه ‏آثار استاد شهید مطهرى  ،ج‏3 ،ص 146 .



موضوعات مرتبط: در محضر بزرگانداستانهای عبرت آموز
[ چهار شنبه 18 مرداد 1391 ] [ 5:23 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستانهای عبرت آموز-شیخ حسین انصاریان وشراب فروش

 شیخ حسین انصاریان وشراب فروش

یک بار زمان شاه وارد یک مشروب فروشی شدم، با همین عبا و عمامه! دیدم سر تمام میزها مشروب است، یک عده‌ای مشغول نوشیدن و یک عده‌ای مست هستند و یک عد‌ّه تازه نشسته‌اند.

من که وارد شدم صاحب کافه گفت: آقا اشتباه آمده‌اید! گفتم: نه برادر، اشتباه نیامده‌ام، آدرس گرفتم و درست آمدم، مگر اینجا فلان کافه نیست؟ گفت : چرا ! گفتم: پس من درست آمدم. گفت: فرمایشی دارید؟ گفتم: یک کلام!

آن زمان هم من سی سه سالم بود، جوان بودم! گفتم: من فقط یک کلمه می‌خواهم به تو بگویم، اما باید اول از تو بپرسم: یهودی هستی: گفت : نه! مسیحی هستی؟ گفت: نه! مسلمانم! گفتم: سنی هستی؟ گفت: نه شیعه هستم! گفتم : پس می‌توانم آن یک کلمه را به تو بگویم! گفت: بگو! گفتم: پروردگار فرموده: مؤمنان پیر، نورِ من هستند و من حیا می‌کنم که نورم را با آتشم بسوزانم، من خدا دیگر از او حیا می‌کنم

گفتم: تو که از شصت سال گذشتی و سر و صورتت پر از سفیدی است، چه می کنی؟ گفت: چکار بکنم؟ تکان عجیبی خورد!. گفتم: دیروز چقدر آوردی؟ آن زمان، گفت: هفت هزار تومان! هفت هزار تومان شمردم و گفتم: این پول مشروب ها، به اینها هم بگو دیگر نخورند و بلند شوند بروند. همه را بیرون کرد. با هم رفتیم تمام مشروب ها را داخل چاه ریختیم. رفتم رفقایم را آوردم یک پولی روی هم گذاشتند، بیست و چهار ساعت نشد که به تعداد دویست نفر دیگ و بشقاب و قاشق و چاقو همه چیز آوردیم!؛ یعنی من صبح این کار را کردم، بعد از ظهر آنجا تابلوی چلوکبابی خورده بود، چلوکباب هم داشت! روز اول هم یک روحانی گفت: دویست پرس چلوکبابش را من می‌خرم! بعد هم دیگر چلوکبابی شد!.



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ یک شنبه 15 مرداد 1391 ] [ 5:4 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستانهای عبرت آموز-امام مجتبى عليه السلام و اهتمام به امور مسلمين‏

 بعضى از شما به مكه رفته‏ايد. مى‏دانيد كه: وقتى در مسجد شجره محرم مى‏شويد، گرچه مستحب باشد، ولى اتمام عمل بعد از محرم شدن واجب است.

در احرام نمى‏توانيد بگوييد: من پشيمان شدم، لباس احرام را درآورم و لباس‏هايم را بپوشم، عمره كه واجب نيست. بله، تا عمره نرفتيد واجب نيست، ولى وقتى محرم‏ شديد، ديگر نمى‏توانيد اعمال را انجام ندهيد، بله بايد عمره را بجا بياوريد. اگر انجام نداده به ايران بياييد، كل زن‏هاى دنيا بر شما حرام هستند.

بعد از محرم شدن اولين كارى كه شروع مى‏شود، طواف كعبه است، كه هفت دور است. شما تا دور سوم اگر خسته و پشيمان شدى، مى‏توانى طواف را قطع كنى و بيرون بيايى. اما اگر وارد طواف چهارم شدى، ديگر نمى‏توانى آن را قطع كنى، بايد تا دور هفتم تمامش كنى و حق بيرون آمدن از مطاف را ندارى، چون حرام است.

روزه اعتكاف مستحب است اما اگر دو روز معتكف بودى روز سوّم بر شما واجب مى‏شود.

شخصى كه محرم نبود، در كنار حضرت مجتبى عليه السلام شروع به طواف كرد، گفت:

يابن رسول اللّه! من بدهكارم، مال مردم‏خور نيستم، اما ندارم كه بدهم، واقعاً قصد جدى دارم كه پول طلب‏كار را بدهم. او گريبانم را گرفته و مى‏گويد: طلبم را بده! من به او گفتم: به اين كعبه قسم ندارم، ولى طلب تو را مى‏دهم، مى‏گويد: اگر ندارى، بايد كسى ضامن شود كه اگر پول را ندادى، او پول مرا بدهد. من هيچ كس را در مكه غير از شما نمى‏شناسم.

امام عليه السلام فرمود: طلبكار كجاست؟ گفت: بيرون از مسجد الحرام است. حضرت با حال احرام از طواف بيرون آمد، به طلبكار گفت: اگر اين طلب تو را نداد، من ضامن هستم. قبول كرد. حضرت برگشت و بقيه طواف را انجام داد. در سعى بين صفا و مروه، كسى به حضرت عرض كرد: آقا! در طواف واجب، آن هم دور پنجم و ششم، چرا بيرون رفتيد؟- بعضى‏ها از امام و خدا جلوتر مى‏افتند- حضرت عليه السلام فرمودند:

كارى مهم‏تر از طواف به وجود آمد؛ و آن هم نجات يك گرفتار بود. «1» زنى كه بچه‏اش به دنيا آمده و شيرخوار است، اگر روزه بگيرد، شير بچه كم مى‏شود و بچه‏اى كه شير كم بخورد، قواى بدنيش ضعيف مى‏شود، لذا پروردگار به اين زن دستور مى‏دهد كه روزه نگير؛ زيرا روزه بر تو حرام است، چون اين روزه به‏ بچه ضرر مى‏زند و اين جان مهم‏تر از روزه من است.

اگر روزه ميسر نشد و شير دادن تا سال ديگر طول كشيد، به شوهرش بگويد:

براى هر روز بايد كفاره بدهى. مثلًا اين زن بگويد: خير من مى‏خواهم روزه بگيرم اينجا او نافرمانى خدا را كرده است.

 



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ یک شنبه 15 مرداد 1391 ] [ 4:31 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

این داستان زیبا وعجیب را بخوانیداز دست ندهید!!

 

داستانى درباره گرگ گرسنه

 


 یكى از علماى جامع و كامل و عارف و فیلسوف كه همه شما او را مى‏شناسید ، ایشان مى‏فرمودند: براى دیدن یكى از اقوام به شهرمان در یك منطقه سردسیر كشاورزى رفتم.

 

 وقتى وارد خانه‏اش شدم، گفت: آقا! اول یك مسأله شرعى دارم، این را جواب بدهید.

 

گفتم: بفرمایید، گفت: امسال تا زانوى ما در این منطقه برف آمده است، پنج و نیم،

شش صبح تازه هوا روشن شده بود، من آمدم بیل و پارو برداشتم كه به باغ بیایم

داخل آلاچیق دیدم یك گرگ قوى آمده و زیر آلاچیق خوابیده، من و بیل و پاروى من

را كه دید، اصلاً عكس العمل نشان نداد، نترسید، ولى من ترسیدم جلو بروم، خیلى

گرگ قویى بود.

 

فكر كردم بیابان پر برف است، چیزى گیرش نیامده است، به اینجا پناه آورده. برگشتم

و مقدارى نان و گوشت شب مانده بود، مقدارى شیر، این‏ها را داخل سینى گذاشتم

و راه افتادم، گفتم: نزدیكش كه شدم، اگر قیافه عصبى گرفت، سینى را مى‏اندازم و

فرار مى‏كنم. اگر عكس العملى نشان نداد، جلو مى‏روم.

 

دیدن گرگ مادر و پذیرایى از او

 

كنار باغ هم آغل گوسفندهایم بود ، جلو آمدم ، دیدم نه ، عكس العملى نشان نمى‏دهد

، زنده هم هست ، نمرده ، نزدیك او رسیدم ، دیدم مقدارى شكمش را بلند كرد و زیر

شكمش چهار پنج تا بچه گرگ است كه تازه آنها را زاییده بود.

 

هیچ چیزى گیرش نیامده بود، گرسنه، بچه‏ها یك مرتبه شروع به ناله كردن كردند، و حالت

چشم این گرگ برگشت، مثل این كه مى‏خواست با چشمش به من بگوید: دستت درد نكند،

ما بیچاره بودیم، من تازه زاییدم، بچه‏هایم گرسنه هستند.

سینى را گذاشتم. گرگ لقمه لقمه برداشت و اول در دهان بچه‏هایش گذاشت، مادر است.



موضوعات مرتبط: داستانکداستانهای عبرت آموز

ادامه مطلب
[ سه شنبه 10 مرداد 1391 ] [ 7:43 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد