طنز

طنز

دير وقت بود، خوشيد به كوه هاي مغرب نزديك مي شد.

گاو قهوه اي رنگ سرش را از آخور بيرون آورد و صدا كرد « ما... ما ... ما » يعني ما تو را دوست داريم، به شرطي كه گرسنه نمانيم، حسنك كجايي؟

سگ باوفاي خانه، نگاهي به گاو قهوه اي رنگ انداخت و گفت: يونجه وارد شده اما هنوز از انبارها ترخيص نكرده اند. بايد باز هم صبر كني. كليد انبار دست حسنك است.

گوسفند سفيد پشمالو پوزه اي به زمين كشيد و چون علفي پيدا نكرد، صدا كرد « بع ... بع... بع » يعني بعيد است ديگر چيزي ته آخور مانده باشد، حسنك كجايي؟

سگ باوفاي خانه، نگاهي به گوسفند سفيد پشمالو انداخت و گفت: ارز مرجع به علوفه تخصيص داده نشده است. بايد از صندوق ذخيره ارزي، پولي براي اين كار كنار بگذارند، اما كليد صندوق دست حسنك است، بايد صبر كني تا خودش بيايد.

بز سياه گرسنه، سرش را تكان داد و گفت:« مع... مع... مع» يعني معني اش اين است كه اگر حسنك نيايد، همه ما از گرسنگي مي ميريم. اما اين را فقط من مي فهمم، چون شما هيچي حاليتان نيست و مي خواهيد تا قيام قيامت همين جور منتظر بنشينيد.

سگ باوفاي خانه، چپ چپ به بز نگاه كرد و گفت:‌ حسنك مي آيد، خودمان فرستاديم دنبالش. هر لحظه ممكن است كليد بيندازد و بيايد تو.

مرغ حنايي، چند تا دانه از زمين برچيد و گفت: قد قد قد... يعني قدرت خريد حسنك هم پايين آمده، اين قدر از او توقع نداشته باشيد، حسنك وزير كه نيست، حسنك قصه خودمان است.

سگ باوفاي خانه روي زمين دراز كشيد و خر خر كرد: راست مي گويد، ببينيد... با اين كه آي كيويش از شما كمتر است، مي فهمد كه توقع هم حدي دارد. اصلا معلوم نيست توي صندوق ذخيره ارزي پولي مانده باشد، يك عالمه اش خرج شده...

كبوتر خاكستري، پرهايش را تكان داد و گفت: بق... بقي... يعني بقيه اش چي؟ همه اش خرج شد؟

سگ باوفاي خانه سرش را روي دست هايش گذاشت و گفت: كاش به اندازه نيم كيلو استخوان مانده باشد.


***

حيوان ها همه تشنه و گرسنه بودند. كم كم هوا تاريك مي شد و اولين ستاره ها خودشان را نشان مي دادند. ناگهان صداي سگ با وفاي خانه بلند شد: واق ... واق... واق... يعني واقعا حسنك دارد مي آيد.

حسنك آمد پشت در ايستاد. گاو قهوه اي رنگ گفت: ما... كه از گرسنگي مرديم. كليد انبار را آورده اي؟ حسنك چيزي نگفت.

گوسفند سفيد پشمالو داد زد: بع... بعد از باز كردن صندوق ذخيره ارزي، برايمان علوفه مي خري ديگر؟ حسنك چيزي نگفت.

بز سياه گرسنه گفت: مع... هذا ما هنوز منتظريم كاري برايمان بكني، كليد صندوق ذخيره ارزي را بده.

كبوتر خاكستري زمزمه كرد: بق...بق... بقايي نبرده باشد با خودش؟

حسنك كمي ديگر هم سكوت كرد. بعد نااميدانه گفت: خداي من... كليد انبار و صندوق ذخيره ارزي كه هيچي... كليد در طويله را هم گم كرده ام!

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



موضوعات مرتبط: اشعارطنز
[ چهار شنبه 24 مهر 1392 ] [ 3:12 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]